***بی دل...***

روزی که دلم شکستی...آن روز تمام احساسات مرا،با دست خود...در زیر خاک مدفون کردی...احساس من اکنون:آتشی است در زیر خاکستر غم!

***بی دل...***

روزی که دلم شکستی...آن روز تمام احساسات مرا،با دست خود...در زیر خاک مدفون کردی...احساس من اکنون:آتشی است در زیر خاکستر غم!

آغاز دلدادگی من...

بچه ی شیطون و سر به هوایی بودم.

اما با همه دوست و مهربون...

سرم به کار خودم بود.درسته سر به سر این و اون زیاد میزاشتم،اما تو دل کوچیکم هیچی نبود؛دلم با همه کوچیکیش دنیا رو تو خودش جا می داد!

نمی دونم چرا دل کوچیکم پر کشید...

شاید یادت نیاد ماجرا از کجا شروع شد،اما من یادت میارم،خوب گوش کن:

همه بچه هایی که تقریبا هم سن بودن دور هم جمع شده بودیم...من هدیه،مهدی،فرهاد و...

دوستای تو و هدیه بودن همشون...

من رو هدیه آورد تو جمعتون!

همه دوتا دوتا با هم بودن!یه دختر یه پسر...

همه هم با هم کَل کَل میکردن که آره من طرف مقابلم رو بیشتر از تو دوست دارم!نمی دونم برای ابراز برتری بود حرفاشون یا جدی جدی دوست داشتن!

منم به این دوست داشتنا می خندیدم و خوشحال بودم.جالب بود برام این وضعیت،چون تا اون موقع تجربش نکرده بودم.

هدیه دست ما دوتا رو تو دست هم گذاشت؛بهم گفت که از دوستای خوبشی،یه تجربه ی تلخ رو پشت سر گذاشتی...بهم گفت باهات مهربون باشم و سر به سرت نذارم!

دوستیمون هم از اشتراکمون تو داشتن یه گردنبند شروع شد...

نمی دونم یادت هست یا نه؟من گفتم:اِ منم یکی سر همین تو گردنمه!

گفتی:خیلی خوبه.نشونه ی دوستیمون همین باشه!

منم گفتم باشه!

نمی دونم هنوز داریش یا نه؛اما گردنبند من هنوز تو گردنمه.هرکسی ازم میپرسه:این گردنبندت برا چیه؟بهش میگم:یه نشونست...یه یادگاری از یه دوران خیلی خوش...!

 

آغاز یک عشق،شاید..

در زیر باران

سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی...

گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی...

گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی ...

او نه چشم های خیس و شسته ام را ،نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید...

 فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت : دیوانه ی باران ندیده

اگر با چشم های تر زیر باران نروم،چه کنم؟