-
بیدِ هفتم...
سهشنبه 17 مردادماه سال 1385 22:50
سلام . امروز میخواستم در باره آدرس وبلاگم یه توضیحی بدم. من که کوچیک بودم مادرجون(مادربزرگم)یه داستانی رو برام تعریف میکرد: روزی بود روزگاری بود.توی یه بیابون کنار یه قنات ۷تا بید کاشته بودن.این بیدا رو یه خط مثل یه ردیف سرباز سرپا بودن.برای رسیدن به آب خیلی تلاش می کردن...اما بیابون خشک بود.فقط همون قناتی که نزدیکش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 مردادماه سال 1385 03:55
بودنم تو را برگی بود در شلوغی شاخسار یک درخت و نبودنم برگی است که چرخ زنان روی فراموشی پاییز تنت گم خواهد شد !بدرود برای آخرین بار بر آواز گیجت بوسه می زنم تقصیر تو بود خودت پنهان کاری را یادم دادی وگرنه من ساده تر از این بودم که بغض سنگین "دوستت دارم" را در گلو نگه دارم کلاغ آخر قصه هایمان شاهد است که هیچگاه نمی...
-
آغاز دلدادگی من...
یکشنبه 15 مردادماه سال 1385 13:44
بچه ی شیطون و سر به هوایی بودم. اما با همه دوست و مهربون... سرم به کار خودم بود.درسته سر به سر این و اون زیاد میزاشتم،اما تو دل کوچیکم هیچی نبود؛دلم با همه کوچیکیش دنیا رو تو خودش جا می داد! نمی دونم چرا دل کوچیکم پر کشید... شاید یادت نیاد ماجرا از کجا شروع شد،اما من یادت میارم،خوب گوش کن: همه بچه هایی که تقریبا هم سن...
-
در زیر باران
یکشنبه 15 مردادماه سال 1385 10:22
سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی... گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی... گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی ... او نه چشم های خیس و شسته ام را ،نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید... فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت : دیوانه ی باران ندیده
-
آغاز یک پایان
یکشنبه 15 مردادماه سال 1385 02:56
اون روزا ما دلی داشتیم واسه بردن... جونی داشتیم واسه مردن...! کسی بودیم،کاری داشتیم! پاییز و بهاری داشتیم... سلام. اولین متن این وبلاگم رو دارم مینویسم...برای اون کسی که جونم به جونش بسته بود. برای اون کسی که وقتی رفت یه تیکه از دلم رو با خودش برد،اما موقعی برگشت که هیچی از اون دل نمونده بود! نمی دونم این حرفا رو...