سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی...
گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی...
گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی ...
او نه چشم های خیس و شسته ام را ،نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید...
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت : دیوانه ی باران ندیده
عشق مانند ساعت شنی همان طور که قلب را پر میکند مغز را خالی میکند .
سلام...
خب مثله اینکه وب لاگت خیلی طرفدار پیدا کرد من را فراموش کردی اشکال نداره تو هم مثل همه...